رونیارونیا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

برای موش موشکم

خدایا شکر

امروز بعد از گذشت 10روز از پروسه از شیر گرفتن به لطف خدا و کمک خاله ها و مخصوصا مامانی این مرحله از زندگی دخترم هم با خوبی و خوشی گذشت البته خوش که نبود ولی گذشت و رونیا یه جورایی مستقل شدن رو تجربه کرد و وابستگیش به من کمتر شد... خدایا شکر و اینچنین شد که دخترم دو سال و 17روز شیر خورد یعنی دردونه ما 747 روز رو در اغوش من بود و شیر میخورد و باهم عشق بازی میکردیم خدایا اون روزا رو هیچ وقت از یادم نبر قشنگیشون رو پر احساس بودنشون رو و پر از مهر بودنشون رو البته بعد از گذشتن این ده روز هنوز گاهی سراغ ممه رو میگیری و هنوز یادت نرفته ولی صبوری میکنی پریروز خونه یکی از دوستان بودیم کوچولویی 20 روزه ایی داشت که به محض اینکه شروع به شیر دادن...
20 مرداد 1393

روز چهارم

امروز سه شنبه 4 روز از زمانی که دخترم رو از شیر گرفتم می گذره و هنوز رونیا به این مسئله عادت نکرده و کماکان بهانه گیری می کنه و بد اخلاقه نمی دونم تا کی این مسئله ادامه داره خدا کنه زودتر عادت کنه تا بیشتر از این اذیت نشه هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر وابسته باشی دخترم برات سوره والعصر رو می خونم تا خدا بهت صبر بده به قول یکی از دوستان خوب عزیزش رو از دست داره و غصه داره امروز با خاله نسرین رفتی حموم ولی وقتی اومدی بیرون کلی گریه کردی و ممه می خواستی تا اینکه بالاخره خوابیدی از روز اول این رو یادم رفت بگم که با مامانی رفته بودیم بیرون و تو خونه بودی وقتی اومدم روت رو ازم برگردوندی و نگام نکردی قربون اون قهر کردنات مادر خدایا گا...
14 مرداد 1393

روزهایی که سخت می گذرند

دختر نازم از دیروز شنبه 11 مرداد 93 تصمیم گرفتیم که دخترم دیگه شیر نخوره روز سختی بود بی تابی میکردی مخصوصا که بابا احسان هم نبود یک جورایی بهانه بابا رو هم می گفتی از 8 صبخ دیگه بهت ندادم موقع ظهر هم با گریه و بغل مامانی خوابیدی ولی باز هم اذیت نشدی تا شب شب بود که دیگه گریه میکردی و می گفتی ممه اون هم با بغض با خاله نسترن و دایی رضا رفتی بیرون که تو ماشین بخوابی ولی اون چوری هم خوابت نبرد اومدن خونه این بار با خودم رفتیم بیرون ولی این جوری هم با وجود خسته گی زیاد باز هم بهانه می گرفتی و این طوری شد که مجبور شدیم شب رو بهت بدیم تا صبح امروز باز هم بهانه می گیری و با بغض سراغ ممه رو می گیری خدا کنه ای...
12 مرداد 1393

وقتی که امام رضا می طلبد

چند روزی بود که بابا احسان اصرار داشت بریم شمال و شاهرود و من به خاطر گرمایی هوا قبول نمی کردم یک جورایی از مسافرت خسته شده بودم اخه حدود یک ماهه که از مسافرت اومدیم و دوباره..... خلاصه از بابا اصرار بود و از مامان انکار تا اینکه بالاخره زور بابا چربید و پیشنهاد داد بریم مشهد دو روزی بمونیم و بعد بریم شاهرود و من هم از خدا خواسته پنج شنبه  دوم مرداد بود که حرکت کردیم به سمت مشهد با قطار جمعه حدود ساعت هشت صبح بود ک رسیدیم روز جمعه هوا خیلی خوب بود بعد از کمی استراحت رفتیم به سوی حرم خیلی حال داد بعد از چند سال یک دفعه ایی اون با دخترت که اون هم اولین بار بود می رفت خلاصه که خیلی خوب بود بعد از ظهر هم رفتیم باغ وکیل اباد که و...
11 مرداد 1393
1